سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
بیگانه
مدیر وبلاگ : ...[14]
نویسندگان وبلاگ :
آشنا[4]

تماس با نویسنده


لینک دوستان
آتش عشق
دوستانه و صمیمانه
سرگیجه ها ...
دوست جون خوش ذوق و دوست داشتنی و تربچه ی خودم!!!!


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بیگانه

آمار بازدید
بازدید کل :21338
بازدید امروز : 3
 RSS 

یا الله ...

خسته ام ... کاش یکی پیدا می شد که این همه خستگی را بفهمد ... کاش کسی بود که می توانست این همه اضطراب را توی چشم هایم ببیند ... چرا همه دروغ می گویند ... یا نه! چرا احساس می کنم همه دروغ می گویند ... چرا حتی دیگر به آینه ها هم اعتماد ندارم ؟ ... همه ی زندگی ام شده است اما و اگر و کاش و شاید ... این همه تردید چرا؟ ... چرا حتی برای خندیدن هم باید تردید داشته باشم؟! ... برای «خودم» بودن چرا؟! ... برای اینجا نوشتن چرا؟! ... برای از تو نوشتن چرا؟! ... چرا برای شکستن این بغض ... برای تو را فریاد کردن ... برای بودنت را آرزو کردن باید تردید داشته باشم؟ ... خدایا این چه رسمی است ؟! ... اصلاً این کجایش انصاف است؟ من حتی برای دوست داشتن هم باید تردید داشته باشم؟!!! ...

.

.

.

کاش این بغض بشکند ... کاش ... 



نویسنده : ... » ساعت 1:11 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 14


یا الله ...

چیزی به چهار صبح نمانده ... باز هم این بی خوابی همیشگی من را نشانده است اینجا تا شاید این انگشت ها حرکتی بکنند و چیزی بنویسند ؛اما ... من که چشمم آب نمی خورد . از این دست های خسته و چشم های همیشه مضطرب ، حرف درست و درمان درنمی آید ... راستش درگیرم . نمی دانم این ها را برای تو می نویسم؟ ... برای خودم؟... یا برای او ؟... بین تو و او و خودم گیر کرده ام ... تاریک است اینجا ... سرد است... اگر افتخاری نمی خواند شاید تا حالا یخ زده بودم ... حرف دل ، آدم را گرم می کند ... این ها هم حرف دلند ...

 چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد

به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد

رفتی و صبر و قرار مرا بردی ، بردی

طاقت این دل زار مرا بردی ، بردی

با غمت درآمیزم ،از بلا نپرهیزم

پیش از آن برم بنشین ،کز میانه بر خیزم

.

.

.

* ...



نویسنده : ... » ساعت 3:46 صبح روز دوشنبه 87 خرداد 13


یا الله...

دوست دارم سطر سطر نوشته هایم برای آن هایی باشد که دوستشان دارم . آن هایی که بودنشان دلگرمم می کند و نبودنشان آزارم می دهد ...غم که می نشیند توی چشمانشان داغ می شوم و بغض که می کنند آتش می گیرم ... با لبخندشان رها می شوم و با خنده هاشان پرواز می کنم ... برای همین است که از وقتی شناختمت می خواستم توی نوشته هایم باشی ؛ اما نمی دانم چرا تا می آمدم بنویسم (از خودم برای تو ... یا از تو برای خودم ) حرف کم می آوردم . همه ی نوشته ام می شد سکوت ... نمی دانم تو می توانی سکوتم را بخوانی یا نه؟! ... اما این بار فرق می کند . نمی دانم چه داشتی توی آن نوشته ات که اینطور آتشم زد . ده بار خواندمش و هربار داغ تر از قبل ، سوختم ... خوب شد برش داشتی ها . خوب شد ...

می بینی خانه ی جدیدم را ؟ ... سرد است . نه؟! ... خودم که می آیم اینجا یخ می کنم ... نمی دانم سرمایش را حس می کنی یا نه ؟ ... نمی دانم سرمایش را حس می کند یا نه ؟... هر چقدر آْنجا گرم بود برایم اینجا سرد است ... و من چقدر از سرما بدم می آید ... اینجا برایم رنگ درد است ... دیوانه نخوانی ام ها ؛ می خواهم خودم را اذیت کنم ...

راستی ! گفته بودم که خیلی آشنایی؟ ... تو از هر آشنایی آشناتری برای دلم ... این را مدت هاست حس می کنم و می خواهم باورش کنی ... باور می کنی ؟! ... تو را و خط مقدمت را و حرف های قشنگت را دوست دارم ...

برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست

اگر سرود تو باشی ترانه لازم نیست

تو اهل بیت غزل های هفت اقلیمی

و در حضور تو جز عاشقانه لازم نیست

*... دوباره عصر جمعه ... چقدر دلگیرند این جمعه ها ... حالا هم که من مانده ام و خدایی که راه خانه اش را گم کرده ام ، چقدر بغضی تر شده ام ...



نویسنده : ... » ساعت 4:45 عصر روز جمعه 87 خرداد 10

<      1   2   3