یا الله...
دوست دارم سطر سطر نوشته هایم برای آن هایی باشد که دوستشان دارم . آن هایی که بودنشان دلگرمم می کند و نبودنشان آزارم می دهد ...غم که می نشیند توی چشمانشان داغ می شوم و بغض که می کنند آتش می گیرم ... با لبخندشان رها می شوم و با خنده هاشان پرواز می کنم ... برای همین است که از وقتی شناختمت می خواستم توی نوشته هایم باشی ؛ اما نمی دانم چرا تا می آمدم بنویسم (از خودم برای تو ... یا از تو برای خودم ) حرف کم می آوردم . همه ی نوشته ام می شد سکوت ... نمی دانم تو می توانی سکوتم را بخوانی یا نه؟! ... اما این بار فرق می کند . نمی دانم چه داشتی توی آن نوشته ات که اینطور آتشم زد . ده بار خواندمش و هربار داغ تر از قبل ، سوختم ... خوب شد برش داشتی ها . خوب شد ...
می بینی خانه ی جدیدم را ؟ ... سرد است . نه؟! ... خودم که می آیم اینجا یخ می کنم ... نمی دانم سرمایش را حس می کنی یا نه ؟ ... نمی دانم سرمایش را حس می کند یا نه ؟... هر چقدر آْنجا گرم بود برایم اینجا سرد است ... و من چقدر از سرما بدم می آید ... اینجا برایم رنگ درد است ... دیوانه نخوانی ام ها ؛ می خواهم خودم را اذیت کنم ...
راستی ! گفته بودم که خیلی آشنایی؟ ... تو از هر آشنایی آشناتری برای دلم ... این را مدت هاست حس می کنم و می خواهم باورش کنی ... باور می کنی ؟! ... تو را و خط مقدمت را و حرف های قشنگت را دوست دارم ...
برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست
اگر سرود تو باشی ترانه لازم نیست
تو اهل بیت غزل های هفت اقلیمی
و در حضور تو جز عاشقانه لازم نیست
*... دوباره عصر جمعه ... چقدر دلگیرند این جمعه ها ... حالا هم که من مانده ام و خدایی که راه خانه اش را گم کرده ام ، چقدر بغضی تر شده ام ...
نویسنده : ... » ساعت 4:45 عصر روز جمعه 87 خرداد 10