یا الله ...
چیزی به چهار صبح نمانده ... باز هم این بی خوابی همیشگی من را نشانده است اینجا تا شاید این انگشت ها حرکتی بکنند و چیزی بنویسند ؛اما ... من که چشمم آب نمی خورد . از این دست های خسته و چشم های همیشه مضطرب ، حرف درست و درمان درنمی آید ... راستش درگیرم . نمی دانم این ها را برای تو می نویسم؟ ... برای خودم؟... یا برای او ؟... بین تو و او و خودم گیر کرده ام ... تاریک است اینجا ... سرد است... اگر افتخاری نمی خواند شاید تا حالا یخ زده بودم ... حرف دل ، آدم را گرم می کند ... این ها هم حرف دلند ...
چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی ، بردی
طاقت این دل زار مرا بردی ، بردی
با غمت درآمیزم ،از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین ،کز میانه بر خیزم
.
.
.
* ...
نویسنده : ... » ساعت 3:46 صبح روز دوشنبه 87 خرداد 13