کاش بودی ...می دانم اگر بودی این همه سختی نبود ... این همه دلتنگی ... این همه خستگی ... اگر بودی این قدر همه چیز را بهانه نمی کردم برای شکستن ...اصلا انگار سهم من همه اش باید دلتنگی باشد ... دلم برای بودنت تنگ شده ... کاش بودی
کاش بودی ...می دانم اگر بودی این همه سختی نبود ... این همه دلتنگی ... این همه خستگی ... اگر بودی این قدر همه چیز را بهانه نمی کردم برای شکستن ...اصلا انگار سهم من همه اش باید دلتنگی باشد ... دلم برای بودنت تنگ شده ... کاش بودی
می شود بخندی باز هم؟ می شود باز هم لب های سرخت میزبان لبخند های شیرین شود؟جان می گیرم با لبخندت ... اصلاً من اگر هیچ چیز نداشته باشم ، دل که دارم . ندارم؟!...
توی ایوان قدیمی نشسته بود و انارهای سرخ و ترک خورده ی ای را که از باغچه چیده بود دانه می کرد. گاهی هم پشت دستش را روی پیشانی اش می کشید. کنار به کنارش نشستم. بی آنکه سرش را برگرداند، سلامم را با لبخند کوچکی پاسخ داد. به نیمرخ جذابش خیره شدم و پرسیدم: راست است که دیگر دوستم نداری؟ دلت دیگر برایم تنگ نمی شود؟ واقعا دیگر غزل ها، دوبیتی ها، حتی قصه هایم را دوست نداری؟ هان؟! بدون اینکه نگاهم کند، ابروهایش را بالا انداخت... درست مثل ظرف بلوری که آب داخلش یخ بزند، ترک ترک شدم، سرم سیاهی رفت و ....
چشمم را که باز کردم، سرم توی دامن لطیف گل گلی اش بود! امتداد نگاهم را به پنجره ی ضریح چشمهای درشتش محکم گره زدم. بدون اینکه حرفی بزنم، لبخند قشنگ و سرخش را محکم روی صورت یخ کرده ام فشار داد. بلافاصله سرش را بلند کرد، خندید و گفت: همین را می خواستم!
گاهی خیلی خسته تر از آنم که حتی بتوانم بنویسم ...
خیلی گرفته تر از آنکه بتوانم یک لبخند زورکی روی لب هایم بنشانم ...
تنهاتر از آنکه بتوانم گرمای دستان کسی را احساس کنم ...
گاهی خیلی خسته کننده می شوم ...
مثل همین روز ها ...
اصلا من تصلب شرایین تفکر دارم، فشار خون احساسم بالا رفته و دفتر و کاغذم حساسیت بهاره به مدادم پیدا کرده اند. عاطفه ی شعرم زکام شده و شی خارجی توی گلوی احساسم احتقان مزمن ایجاد کرده. پلک هایم استسقای شدید گرفته اند و چشمهایم مدام خودشان را خیس می کنند. سلولهای دوست داشتنم سرطانی شده اند و یکی از دوستانم می گفت با این وضعی که رشد دارند احتمالا آخرش دچار عشق مزمن بشوم و بعدش هم به همین جرم دارم بزنند. حالا می خواهی بگویی چه؟!