یا الله ...
خسته ام ... کاش یکی پیدا می شد که این همه خستگی را بفهمد ... کاش کسی بود که می توانست این همه اضطراب را توی چشم هایم ببیند ... چرا همه دروغ می گویند ... یا نه! چرا احساس می کنم همه دروغ می گویند ... چرا حتی دیگر به آینه ها هم اعتماد ندارم ؟ ... همه ی زندگی ام شده است اما و اگر و کاش و شاید ... این همه تردید چرا؟ ... چرا حتی برای خندیدن هم باید تردید داشته باشم؟! ... برای «خودم» بودن چرا؟! ... برای اینجا نوشتن چرا؟! ... برای از تو نوشتن چرا؟! ... چرا برای شکستن این بغض ... برای تو را فریاد کردن ... برای بودنت را آرزو کردن باید تردید داشته باشم؟ ... خدایا این چه رسمی است ؟! ... اصلاً این کجایش انصاف است؟ من حتی برای دوست داشتن هم باید تردید داشته باشم؟!!! ...
.
.
.
کاش این بغض بشکند ... کاش ...
نویسنده : ... » ساعت 1:11 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 14