توی ایوان قدیمی نشسته بود و انارهای سرخ و ترک خورده ی ای را که از باغچه چیده بود دانه می کرد. گاهی هم پشت دستش را روی پیشانی اش می کشید. کنار به کنارش نشستم. بی آنکه سرش را برگرداند، سلامم را با لبخند کوچکی پاسخ داد. به نیمرخ جذابش خیره شدم و پرسیدم: راست است که دیگر دوستم نداری؟ دلت دیگر برایم تنگ نمی شود؟ واقعا دیگر غزل ها، دوبیتی ها، حتی قصه هایم را دوست نداری؟ هان؟! بدون اینکه نگاهم کند، ابروهایش را بالا انداخت... درست مثل ظرف بلوری که آب داخلش یخ بزند، ترک ترک شدم، سرم سیاهی رفت و ....
چشمم را که باز کردم، سرم توی دامن لطیف گل گلی اش بود! امتداد نگاهم را به پنجره ی ضریح چشمهای درشتش محکم گره زدم. بدون اینکه حرفی بزنم، لبخند قشنگ و سرخش را محکم روی صورت یخ کرده ام فشار داد. بلافاصله سرش را بلند کرد، خندید و گفت: همین را می خواستم!