• وبلاگ : بيگانه
  • يادداشت : حرف دل
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام بيگانه ي آشنا

    بين من و تو و او مانده اي آيا؟ چه ماجرايي اتفاق افتاده است! پاشو داغش كن، پاشو و رنگهاي آتش گرفته ات را به سر روي خانه ات بپاش. پاشو از اول غسل عاشقي به جا بيار و حركت كن! گرمايي كه از نفس افتخاري بلند شود كه گرما نيست! مثل ها كردن بچه اي است كه توي سرما دستانش خشك شده باشد!!! آتش! آتش مي طلبد اين بازار.

    زير اين بهمن و اين خروارها يخ آمده اي كه بخوابي؟؟ چشمت روي هم برود مرده اي! مرده ديدي تا به حال؟ دستش بزني تكان نمي خورد! پاشو خودت رو يه تكون درست حسابي بده! راه بيفت سمتي كه خورشيد بالا مي آيد. بالاخره به يه دهي، روستايي، چيزي ميرسي لابد... اين همه آدم انتظارت را مي كشند، دوستت دارند، برايت غصه مي خورند، غمت آزارشان مي دهد.... اوه چي دارم ميگم...

    نصف شب ميخواهي كه برايت دعا كنم؟! فقط براي اينكه بدانم تا آنوقت چشمت روي هم نرفته؟ داغ بشوم؟ آتش بگيرم؟ و دوباره از عميق ترين كورسويي دلم آه بكشم خداااااا؟

    از خستگي ات خسته ميشوم و استخواني كه توي گلويم مانده تير مي كشد! تو را به خاطر خدا برخيز و يك قدم جلوتر بيا. يك قدم!

    رنگ رويت را هم عوض كن! حجاب يخي ات را ذوب كن و خانه ات را آتش بزن و با دل خوش قدم بزن و آواز بخوان:

    خانه ام آتش گرفته است آتشي جانسوز
    هر طرف مي سوزد اين آتش پرده ها و فرش ها را
    تارشان پر پود
    من به هر سو مي دوم گريان در لهيب آتش پر دود
    وز ميان خنده هايم تلخ و خروش گريه ام ناشاد
    از درون خسته سوزان مي کند فرياد اي فرياد اي فرياد
    خانه ام آتش گرفته است آتشي بيرنگ
    همچنان مي سوزد اين آتش نقش هايي را که از دستم به خون دل بر سر و چشم در و ديوار در شب رسواي بي ساحل
    واي بر من واي بر من .
    واي برمن سوزد و سوزد غنچه هايي را که پروردم به دشواري در دهان گود گلدانها روزهاي سخت بيماري
    روزهاي سخت بيماري
    از فراز بامهاشان شاد دشمنانت موزيانه خنده هاي فتحشان بر ره بر من آتش به جان آخر در پناه اين مشبک شب
    من به هر سو مي دمم گريان از بيداد مي کنم فرياد اي فرياد اي فرياد
    واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوار وانچه دارد منظر و ايوان
    من به دستاني پر از تاول اين طرف را مي کنم خاموش
    وز لهيب او روم از هوش
    زان دگر سو شعله برخيزد به گردش کو تا سحر گاهان که مي داند که بود من شود نابود
    خفته ام بي مهربان همسايگانم شو در بستر
    صبح از مانده بر جا مشت خاکستر مانده بر جا
    واي .... واي ....
    واي آيا هيچ سر بر مي کنند از خاک مهربان همسايگانم از پي دلدار
    سوزدد اين آتش بيداد بنياد مي کند فرياد ...
    اي فرياد ....
    اي فرياد ...